مقاله ها

سوتی‌های انسانی

در کتاب "دیوانگی در بروکلین"، دایی نات معروف کتاب، از روی بیکاری ناشی از بازنشستگی و تنهایی شروع می‌کند به نوشتن اتفاقاتی که در زندگی خودش یا دیگران افتاده و به شکلی واجد عنصر غیرمعمول و طنز بوده‌اند و تصمیم می‌گیرد که یک کتاب به اسم "دیوانگی انسان" از مجموع آنها منتشر کند. اتفاقاتی که در زندگی همه انسان‌ها می‌افتد و شاید در زمان وقوع تلخ باشند اما بعد از گذشت سال‌ها وقتی به آنها بر می‌گردی، می‌بینی که چقدر می‌توانند در عین تلخی خنده‌دار هم باشند. همه ما وقتی به مرور سالیان زندگیمان بپردازیم با فراوان مصادیقی از این دست مواجه می‌شویم.

بر روی لوح فشرده سریال "ابله" کمال خان تبریزی هم که این روزها در شبکه نمایش خانگی قابل دیدن است، اشانتیونی برای خلق‌الله گذاشته‌اند به اسم "ابله‌تر" که به کند و کاو زندگی هنرپیشه‌ها و عوامل سریال می‌پردازد. باز در این بخش یک بخش فرعی دیگر وجود دارد که از هنرپیشه می‌پرسند ابلهانه‌ترین کاری که تا حال در زندگیتان انجام داده‌اید چه بوده است و آنها هم به شرح برخی از کارهای عجیب و ابلهانه‌‍‌شان می‌پردازند.

باز، در زمانی جمعی از دوستان کتابدار چیزی به اسم "شخکا" را اختراع کردند که مجموعه‌ای از این کارهای عجیب و غریب را روایت می‌کرد که کلی مشتری هم داشت.

حالا ما هم در اینجا به نظرمان رسید بد نیست برخی از این کارهای "دیوانه‌وار" یا "ابلهانه" یا "شخکایانه" یا به تعبیر بر و بکس تهرونی "سوتی" را که برایمان اتفاق افتاده روایت کنیم. شاید در این قحطی شادی، لبخندی کوتاه زینت‌بخش لبان خوانندگان با وفایمان بشود.

 

در روزگاران قدیم روستانشینی ما، پدر خانواده تصمیم گرفت که در پشت خانه‌مان عمارتی را بنا کند و به مجموعه ابنیه خانه بیافزاید. از آنجا که این محوطه پشت خانه یک کوه بود –که هنوز هم هست – و زمین مفت خدا، چهاردیواری را با سنگ‌های خارای گرانیت اصل که در آنجا فت و فراوان است و مقنی محل در همان دو متری محل بنا می‌شکست و می‌آورد، بنا کرد. بنای این چهار دیواری مصادف شده بود با اوقات بهمن 1365 که برای ما یکی از بهترین دوران زندگیمان بود؛ چرا که در آن ایام شهر ما مورد حمله هواپیماهای بعثی قرار گرفته و به یمن بال‌های مبارک این هواپیماها، چند هفته‌ای را تعطیل بودیم و با همه بچه‌های جنگ‌زده‌ی کرمانشاهی مقیم خانه‌مان اوقات خوش و خرمی را می‌گذراندیم. در یکی از این روزها که روی دیوار آن چهاردیواری ایستاده و به مسابقه جذاب سنگ‌پرانی مشغول بودیم یک اتفاق با نمک افتاد.

در آن ایام مقادیری مرغ و خروس داشتیم که برخی از آنها از نژاد اصیل و زیبای "لاری" بودند. در این بین یک خروس لاری خوش‌قواره هم داشتیم که اهالی خروس‌باز می‌دانند خروس لاری سرخ فام یعنی چه! این خروس نگون‌بخت یک جایگاه سازمانی داشت که روی دیوار انتهایی حیاط بود و مثل یک دیده‌بان تیزچشم همیشه در آنجا اوضاع و احوال جهان و مرغکان عشیره‌اش را رصد می‌کرد. فاصله این دیوار تا آن چهاردیواری پشت منزل هم چیزی حدود پانصد ششصد متر می‌شد. همین طور که با بچه‌ها سنگ‌پرانی می‌کردیم من یک سنگ تیز و گرد -که دیگر در انتخاب سنگ برای پرتاب صاحب سبک شده بودیم – انتخاب کردم و کله خروس را نشانه رفتم و شلیک کردم. این سنگ مثل پاس‌های کات‌دار کریستین رونالدو اوج گرفت و با قوسی باور نکردنی به وسط آسمان رفت و بعد از کلی قر و قمیش در آسمان آمد و صاف رفت خورد پس کله آن خروس. سنگِ اصابت کرده جیغ خروس را درآورده و از بالای دیوار سرنگونش کرد. همه بچه‌ها اول از این نشانه‌گیری و پرتاب کف کردند اما بعد از کشف و هضم حادثه رخ داده، هوارشان بلند شد و سفیرکشان به سوی خروس دویدند. تمامی تاجِ بلند و غرورآفرین خروس بیچاره بالکل از جا کنده شده و با مقادیری از پرهای سرخ و زردش چند متری آن طرف‌تر افتاده بود. خروس هم غرق در خون شروع کرده بود به خواندن آوازی عجیب؛ انگاری دارد وصیت می‌کند یا خط و نشان می‌کشد یا به نوادگانش توصیه می‌کند که تقاص خون به ناحق ریخته مرا بگیرید. خلاصه یکی دو ساعتی این خروس را با آب و پرستاری زنده نگه داشتیم و سر آخر هم برای خلاصیش مجبور شدیم سرش را ببریم و یک وعده لذیذ غذایی از او درست کنیم.

ماجرای دیگر از این قرار بود که در مشهد آخرین امتحان ترم شش را داده بودیم و اوایل تابستان بود که به یمن این اتفاق مبارک تختم را با کلی زحمت کشاندم بیرون که در هوای آزاد زیر پنجره اتاق خوابگاه فجر دانشگاه فردوسی مشهد بخوابم. پتویی روی آن کشیده و رفته بودم که بالش بیاورم. وقتی برگشتم دیدم که یک گربه گل‌باقالی که دائم دور و بر خوابگاه پلاس بود، آمده و درست روی گلِ حنایی‌رنگ وسط پتو سرش را گذاشته و به خوابی آرام فرو رفته. از آنجا که ما از بچگی تنها رابطه‌ای که با گربه‌ها برایمان ترسیم شده بود این بود که در هر شرایطی باید مشتی یا لگدی یا چیزی حواله آن کرد، در دم بالش را انداخته و قبل از اینکه گربه سیاه‌بخت فرصت عکس‌العملی داشته باشد دمش را به چنگ آوردم و با دو سه چرخش دور سر آن را پرت کردم وسط حوض میانه حیاط خوابگاه. گربه بیچاره وحشت‌زده و انگار که تازه از خواب پریده و فهمیده که چه به روزش آمده با جیغی گوش‌خراش خودش را از میان حوض نجات داده و لنگان لنگان پا به فرار گذاشت. در آن نیمه شب که خیلی از بچه‌ها مشغول درس خواندن بودند و خیلی‌ها هم خوابیده بودند، ماجرایی نگفتنی برای همه رقم خورد.

ما سرمست از انجام عملیات هیجان‌انگیز گربه‌زنون، گرفتیم روی آن تخت خوابیدیم. نزدیک‌های صبح بود که دردی سخت را در بازوان و دستانم احساس کردم و از خواب پریدم. وقتی بیدار شدم دیدم دست راستم تبدیل شده به یک تکه چوب سنگین و خشک که قادر به حرکتش نیستم و اندک حرکتی همچون تیری کَشنده تا مغز استخوان را به درد می‌آورد. با وحشت تمام نشستم و به بررسی اوضاعم پرداختم. اولین چیزی که به خاطرم آمد این بود که بی‌رحمی به آن گربه بینوا کارش را کرده و این آه اوست که چنین حادثه‌ای را باعث شده است. آخر ما در عقاید روستائیمان گربه را از جنس جن و پری می‌دانیم و اعتقادی راسخ داریم که نباید آنها را آزرد. وانگهی، این فقط در حد اعتقاد نظری بوده و در عمل هیچ گربه‌ای جرات رد شدن از ده متری آدم‌ها را نداشت و همین قضیه یکی از موضوعات جدی نصیحت‌های پدرانه و مادرانه در حوزه رعایت حقوق گربه‌ها، این موجودات از جنس پریان، بود. با این احوال به بررسی دلایل محتمل این اتفاق پرداختیم و در آخر به این نتیجه رسیدیم که در هنگام خواب دستم بر روی میله بالای تخت افتاده و از فرط خستگی و ایضا شادکامی ناشی از اتمام امتحانات چنان در خواب عمیق فرو رفته‌ایم که دو سه ساعتی دستمان به همان حال مانده و خونش از جریان افتاده است و شانس آوردیم که زود بیدار شده و از این حالت خارجش کردیم. با این حال تا چند روزی درد داشته و امورات جاری زندگی را دشوار کرده بود. این ماجرا ما را به عقاید آباء و اجدادی روستا راسخ‌تر کرد که گربه‌ها از جنس دیگری هستند. اما نتیجه عملیش این شد که برای تلافی لج و لجبازی آن گربه و نفرین‌هایش در حق خودمان، بر شدت حملاتمان به گربه‌ها افزوده و بعد از آن تاریخ نه تنها پایشان را بالکل از خانه‌مان بریدیم که تا سالها در چند ده متری حوالی خانه هم گربه‌ای مشاهده نشد.

اتفاقات از این دست فراوان است اما نمی‌خواهیم با روده‌درازی حوصله خوانندگان گرامی را سر ببریم. شاید اگر مجالی و حالی باشد بازهم از این مقوله بنویسم. با این امید بدرود.

تمامی حقوق مطالب محفوظ است