دل گفته ها
		حرفهای زیادی هست که حرف دله و باید گفته بشه. اینجا بهترین جاست برای دل نوشته ها...	
- 
							
					اینجا آستانه (قزاقستان) 7: ایفلای 89 – خورس
										آقای راهنمای موزه از جنازههای نیمه سالم پیدا شده از مردان قزاق می گفت و در هر جمله اش "کلمه خورس" تکرار می شد. یکی از دوستان در گوشی پرسید خورس چیه؟ و وقتی فهمید همان "هورس" انگلیسی یا اسب است خنده اش سرازیر شد. گفت فکر می کردم موجودی افسانه ای یا اساطیری از گذشته کهن قزاقستان باشد. تکرار این کلمه بر نقش مهم اسب در زندگی نیمه عشایری – کوچ نشینی بازمانده از سنت مغولی در زندگی قزاقها تاکید داشت. حتی آنقدر مهم که طلا و زیورآلات مهم خودشان را در داخل بدن اسب
- 
							
					اینجا آستانه (قزاقستان) 6: ایفلای 89 – احساس آمریکا بودن
										از توی سالن صدای رعد و برق و بوی باران را احساس می کردم. همچنان سه شنبه 28 مرداد 1404 است که ساعت به حدود 3 نزدیک می شود. گفتگوی مفصل در مورد پوسترها، سخنرانی به زبان انگلیسی، نشستن در پنل و تمام اعضای بدن را به گوش تبدیل کردن تا لهجههای آفریقایی و هندی و ... را برای پرسش و پاسخ متوجه بشوی، دیگر تاب و توانی برایم نگذاشته بود. بوی باران و وسوسه ابرهای براق در آسمان آبی مرا به خود می خواند. از در بیرون آمدم که دیدم باد نسبتا تند و خنکی می وزد و قطره هایی هم
- 
							
					اینجا آستانه (قزاقستان) 5: ایفلای 89 – تجربه ایرانی
										وقتی از من دعوت کردند که برای ارائه مقاله ام پشت تریبون قرار بگیرم، تمامی آن همه تلاشها و خون دل خوردنها به انرژی بدل شدند و موجی در سرم چرخید که حالا وقت انتقام از همه تلخی ها و سختی های ایرانی بودن برای حضور در این محافل است. پس نماینده خوبی باشد و با تمام انرژی و توانت سخن بگو. گویی دیگر خود من نیستم بلکه نماینده یه خلقی از حسرت داران و جامانده های ایفلا هستم. و صد البته دیگران دیگر به تو به عنوان شخص کاری ندارند و اولین چیزی که از روی کارت آویزان بر
- 
							
					اینجا آستانه (قزاقستان) 4: ایفلای 89 – منم خارجی ام
										بعد از اتمام برنامه های کنفرانس در روز اول یعنی دوشنبه 27 مرداد 1404 (18 آگوست 2025) با ایگور قرار گذاشتم که بیاید و چمدانم را بیاورد. آخر صبح با صاحب خانه یا کسی که مرتبط بود تماس گرفتیم و گفت ساعت 14 می شود آپارتمان را تحویل گرفت. به همین خاطر من با همان سر و وضع سفری و بدون استراحت رفته بودم محل کنفرانس و چمدانم را ایگور برده بود. آمد و مرا سوار کرد و رفتیم و ساختمان را پیدا کردیم. آپارتمان Expo new life Astana که در نزدیکی محل کنفرانس بود و حدود 15
- 
							
					اینجا آستانه (قزاقستان) 3: ایفلای 89 – تاتیانا و ایگور ورخاطوروا، مهماننوازان مهماندوست
										درشت روی کاغذی اسمم نوشته شده بود و همان اول صف استقبال کننده ها ایستاده بود. وقتی ساعت حدود 5 صبح از پاسپورت چک رد شدیم و چمدانها را برداشتیم اصلا انتظار نداشتم آن صبح زود اسمم را روی کاغذی در ورودی فرودگاه شهر آستانه ببینم، چیزی که در کشور خودم رخ نداده یا کمتر رخ می دهد. اما حقیقت داشت و اسم من روی دستان ایگور بود و تاتیانا ورخاطوروا هم کنارش ایستاده بود. ماجرا از این قرار بود که هفته قبل وقتی دیدم حامد رضوی شامپو به یک دست و حوله به دست دیگرش دارد می
- 
							
					اینجا آستانه (قزاقستان) 2: ایفلای 89 – پگاسوس یا مینیبوس؟
										تعداد افرادی که تصمیم داشتند در این آوردگاه جهانی (چه رسانه ملی شد) حضور داشته باشند از انگشتان دست فراتر رفته بود. به همین خاطر و به دلیل مشکلات پرواز مستقیم و اقامت با یک تور مسافرتی صحبت کردم که اگر می شود تور اختصاصی برای این تعداد آدم بگذارند که بعد از بررسی ها و اینکه پرواز مستقیمی وجود ندارد، نتوانستند این کار را عملی کنند. به همین خاطر خیلی از کسانی که برنامه حضور داشتند انصراف دادند و مثل سیمرغی که هی در طول مسیر کم و کمتر شدند، در آخر 8 نفر از
- 
							
					اینجا آستانه (قزاقستان) 1: ایفلای 89 – کل جدول مدلیف را داریم
										وقتی صدای رعد و برق از جا پراندم و سراسیمه به هر سو نگاه کردم که نکند جنگ شده باشد و بارانی مثل سیل از آسمان باریدن گرفت و تمام زمین و مناظر را شست، گویی از خواب پریدم و فهمیدم در کشوری هستم که گشاده دستی کائنات را نمایندگی می کند. گشاده دستی کائنات در این جمله خلاصه می شود که مردمش معتقدند "ما همه عناصر جدول مندلیف را در کشورمان داریم". و خیلی چیزها را هم خارج از جدول مندلیف با کشورداری خوب مدیران به دست آورده اند از جمله اینکه یکی از مهمترین صادر کنندگان
- 
							
					تو اما "جرعه ای حال خوب مرا مهمان کن"
										وقتی شیرین سریال تاسیان با چشمانی باز آخرین جرعه های نگاهش را روی آخرین نفسهای امیرِ غریق در استخر می پاشید، حسرتی عمیق و آهی تاریخی از گلوی همه فریاد می زد که این همه سیاهی و خون کافی است. پایان های ناامید کننده همیشه بد است هر چند که خود زندگی همین سناریوی رئال را اجرا کند و گاهی سراسر تلخی و شکست باشد، قرار نیست هنر هم بیاید و زندگی تلخ را تلخ تر با جلوه های ویژه ای که اثرات حقیقت را چند برابر می کند، در جلوی چشم ما عریان کند.
- 
							
					نمیبینید داریم شام میخوریم؟
										دستم را دراز می کنم تا سس قرمز را از آن طرف میز بردارم که یکباره نور، لرزش شدید و صدای مهیب انفجار سرجا میخکوبم می کند. بر می گردم و می گویم: اِه، نمی بینید داریم شام می خوریم؟ و شلیک خنده میز خودمان و میزهای اطراف به هوا می رود. این یک قاب ماندگار از 12 روز جنگ در دل پایتخت ایران یعنی تهران است. شهری که از حدود سالهای 1367 این حجم از خشونت و انفجار را به خود ندیده است. روز دهم جنگ است و خلوت و سکوت تهران دل آدم را فشرده می کند.
- 
							
					بگذار کردها بیایند
										وقتی کتاب زیبای " بخارای من، ایل من " از بزرگ مردی به اسم محمد بهمن بیگی را می شنیدم (کتاب گویا یا صوتی آن را شنیدم)، دائم یک کلمه در ذهنم چرخ چرخ می زد: "کردها". این کلمه برای ما یادآور مقاطع تاریخی خاصی در زندگی روزمره روستای آرتیمان است. از نیمه اردیبهشت به بعد، برخی از کارهای اهالی روستا موکول می شد به آمدن کردها و دائم می شنیدیم که: "بذار کردها بیایند". این تعلیق، انتظار و وابسته شدن به رخدادی به اسم آمدن کردها برای ما اوج هیجان بود.