دل گفته ها
حرفهای زیادی هست که حرف دله و باید گفته بشه. اینجا بهترین جاست برای دل نوشته ها...
-
نمیبینید داریم شام میخوریم؟
دستم را دراز می کنم تا سس قرمز را از آن طرف میز بردارم که یکباره نور، لرزش شدید و صدای مهیب انفجار سرجا میخکوبم می کند. بر می گردم و می گویم: اِه، نمی بینید داریم شام می خوریم؟ و شلیک خنده میز خودمان و میزهای اطراف به هوا می رود. این یک قاب ماندگار از 12 روز جنگ در دل پایتخت ایران یعنی تهران است. شهری که از حدود سالهای 1367 این حجم از خشونت و انفجار را به خود ندیده است. روز دهم جنگ است و خلوت و سکوت تهران دل آدم را فشرده می کند.
-
بگذار کردها بیایند
وقتی کتاب زیبای " بخارای من، ایل من " از بزرگ مردی به اسم محمد بهمن بیگی را می شنیدم (کتاب گویا یا صوتی آن را شنیدم)، دائم یک کلمه در ذهنم چرخ چرخ می زد: "کردها". این کلمه برای ما یادآور مقاطع تاریخی خاصی در زندگی روزمره روستای آرتیمان است. از نیمه اردیبهشت به بعد، برخی از کارهای اهالی روستا موکول می شد به آمدن کردها و دائم می شنیدیم که: "بذار کردها بیایند". این تعلیق، انتظار و وابسته شدن به رخدادی به اسم آمدن کردها برای ما اوج هیجان بود.
-
لابد تو هم استادی؟
نگاهی مشکوک به من انداخت و با تردید و تحکم گفت امتحان داری؟ گفتم دارم. گفت کارتت کو؟ گفتم کارت ندارم، استاد مدعو هستم. گوشهایش تیز شد و برگشت کمی دقیق تر نگاه کرد و با همان لهجه اش گفت: اینجا نمیشه، دانشجو اگه امتحان نداشته باشه نمی تونه بره بالا. گفتم ولی من استاد درسم و دانشجوها منتظرند و باید بروم امتحان بگیرم. اینبار با بیخیالی بیشتری که یعنی خودتی پشتش را به من کرد و گفت: روزی صدتا میان اینجا و همینجوری میخوان کلک بزنن، منم که هویج نیستم.
-
همزیستی با گلولهها
اگر بگویم گلولهها قوام بخش، قسمت عمدهای از بچهگی ما بودند و باروت و گلوله با زندگی ما عجین شده اغراق نکردهام. گلوله اسباب بازی، کاردستی، تفریح و بخشی از زندگی ما بود. دهه شصت و دوران جنگ، سلطه گلوله بر زندگی مردم ایران بود اما برای ما بیشتر از جنگ و خطر، تفریح و سرگرمی داشت. خیلی جالب بود که رد و نشان گلوله ها و پوکه های خالی آنها را در همه خانه ها، اتاقها، اداره ها و ... بود. کمتر کسی را می دیدی که جای زخمی گرد یا سوختگی نیمه عمیقی روی پوستش نباشد یا
-
فَبَکی نرفاج (جام باشگاههای کتابخوانی کودک و نوجوان)
کتاب " گوزن شاخدار فایدهاش چیه؟ " را به دست گرفت و شروع کرد با لحنی کودکانه و نمایشی به خواندن آن و این خوانش خوشالحان کافی بود که آدم بداند با یک اهل هنرِ کتابدوست که در زیر پوست کتابداریاش، نقاشی و واژه به غوغا نشستهاند، رو به روست. خانم الهام قرباننژاد را تابستان 1398 در کارگاه جام باشگاههای کتابخوانی کودک و نوجوان ارومیه دیدم. بیریا اما قرص و محکم درباره نرفاج به فنا رفته در بخش نظرهای دلگفتهها نوشتند و من حیفم آمد که چشمان ما را به مهمانی
-
نرفاج 2: نرفاجینگِ نرفاجمندان
نرفاج (نقد رفتارهای فرهنگی و اخلاقی جامعه) نرفاج (نقد رفتارهای فرهنگی و اخلاقی جامعه) گروهی برای نقد رفتارهای فرهنگی و اخلاقی و مجالی برای گفتن و شنیدن و مشق صبوری روزی خانم دکتر نشاط در یکی از پستهایشان در گروه نرفاج یا گفتگویی خصوصی، چیزی گفتند و من پیشنهاد دادم در گروه نرفاج منتشر کنند. ایشان هم فرمودند پس من این را نرفاج می کنم و عبارت "نرفاج کردن" به صورت فعل را به کار بردند و فعل "نرفاجینگ" متولد شد.
-
نرفاج: نقدگاهی که تنها یک دهه دوام آورد
هر آدمی در زندگیاش دورههای طلایی و ویژهای را از سر میگذراند. برای من دهه 1390 شمسی دهه پویایی و بالندگی بود. هم از ابعاد علمی و فرهنگی، هم اقتصادی، هم خانوادگی و... یکی از کارهای آن دهه ایجاد گروهی تلگرامی بود با اسم "نرفاج" که سرنامی بود برای "نقد رفتارهای فرهنگی و اجتماعی". ماجرای شکلگیری آن از این قرار بود که گروهی از دوستان همدل دورهم جمع میشدیم و با محوریت جلال حیدرینژاد ، مجله عطف را چاپلود (واژه ساختگی خودمان) میکردیم.
-
ملَه مِفرمائییید!
با انگشتان ظریفش که مزین به چند رنگ لاک بود، نوک سمت راست دماغش با چسب بالای آن را فشار داد و بینیاش را با فیس اندکی بالا کشید و همانطور که چشمش به مانیتور بود گفت: شما کی وقت گرفتید گلمممم؟ این کشیدگی گلم آخرش رعشه به فقراتم انداخت. اصلا به این واژه بدجور آلرژی پیدا کرده ام و هر وقت یک منشی تیتیش و هفت قلم آرایشی با مژه های خنجری این را به کار می برد، می دانم که یا یک جای کار می لنگد یا آن را خواهد لنگانید.
-
یادداشت روزانه ننویسید
حتما بارها و بارها از نویسندگان، صاحبنظران یا دست کم معلمان و احتمالا با سرکوفت/تشویق از والدین، شنیدهاید که چقدر خوب است آدم دفتر خاطره و روزانهنویسی داشته باشد. من هم شنیدهام و یکی از مبلغان پر و پاقرص آن هستم. خودم هم سالهاست که به شکلهای مختلف خاطره، روزانه، جستار یا تحلیل مینویسم. پوست بچهها و اطرافیان را هم کندهام که حتما حتما بنویسید و نگذارید که یک لحظه از حال و احوال عمرتان بدون ثبت و ضبط شدن هدر برود.
-
آنچه مال توست، به تو بر خواهد گشت
یک روز بعد از ناهار خسته و ملول از روزمرگی کارهای اداری و ماشین امضایی، اتاق معاونت را رها کردم و به یاد ایام قدیم رفتم اتاق شخصی خودم در طبقه اول دانشکده و در موکاپات و روی گاز پیک نیکی اتاقم قهوه درست کردم و مثل قدیمها دستم گرفتم و رفتم بیرون در فضای باز و ضمن مزه مزه کردن قهوه ام، شروع کردم به نگاه کردن به قله توچال و حسرت خوردن از اینکه چرا نباید آنجا باشم. همکاران می آمدند و می رفتند، ولی یکی آمد و ایستادیم به صحبت کردن.