مقاله ها

شما خوب بودید، امان از این جدیدها

پای صحبت‌های خیلی از قدیمی‌ها که می‌نشینی، خیلی وقت‌ها ترس برت می‌دارد و دوست داری که کاش یکجوری این زمین دهان باز کند و تو را ببلعد یا اینکه سوپرمنی یا بَت‌مَنی از غیب ظاهر شود و بدون اینکه کسی بفهمد تو را بردارد و ببرد در یک گوشه دنیا گم و گورت کند. از بس که این قدیمی‌ها از همان قدیم خودشان داد سخن سر می‌دهند و هی می‌زنند توی سر دوران جدید و همه متعلقات آن.

این درست که آدم‌ها – در هر سن و شرایطی که باشند – احساس نوستالژیک و خاطره‌مبنایی نسبت به گذشته دارند. این احساس در جای خودش محترم و دلچسب است. اما خیلی وقتها، بسته به شرایط، دچار تناقض نوستالژیک هم می شوند. یعنی یک خاطره ای از گذشته را در موقعیتهای مختلف با تفاسیر و برداشتهای متناقض به کار می برند. مثلا، می گویند آن قدیم کی امکانات بود، مردم چراغ نداشتند، غذا نداشتند و در آخر نتیجه می گیرند که چقدر بدبخت بوده اند و به آن دوران لعنت می فرستند. بعد از کمی در موقعیت دیگری می بینی که چطور با حسرت می گویند "یادش بخیر" "عجب دورانی بود" "حیف آن وقتها" و قس علی هذا.

مثل خاطره آن دوستم که می گفت: "مادرم سر سفره می گوید: بخور بدبخت. از بس غذا نمی خوری داری می میری" و بعد در فرصت دیگری که مثلا دارم با اشتها غذا می خورم می گوید: "بدبخت مثل گاو فقط به فکر خوردنی" یا مثل آن نوشته وایبری که می گوید این شعرا هم تکلیف آدم را روشن نمی کنند: تا می خواهیم برخیزیم و دنبال کاری برویم شاعر می گوید:

بنشین و مخور غم جهان گذران

و تا می خواهیم بنشینیم یک هو در می آید و می سراید که:

برخیز و دمی به شادمانی گذران. حالا نیم خیز مانده ایم تا شاعر تکلیف ما را روشن کند

خلاصه اینکه همیشه آدمیان به ویژه ما ایرانیان حسرت گذشته ای را می خوریم و دائم می گوییم "جوانی کجایی که یادت بخیر" ولی اگر کسی دور و برمان نباشد و کلایمان را قاضی کنیم می بینیم که در جوانی هم چندان کسی یا چیزی نبوده ایم. حسین سناپور در کتاب "نیمه غایب" حکایت دانشجویی را بیان می کند که برای تسویه حساب به دانشکده می رود و مسئول آموزش که بعد از چند سال او را می بیند اظهار می کند که "شما فرق داشتید" الان دانشجوها عجیب و غریب شده اند و خیلی با شما فرق دارند. و راوی بیان می کند که در زمان دانشجویی ما هم همیشه گذشته ها را بر سرمان می کوبید و از دانشجوهای جدید می نالید.

مشکل اینجاست که ما آدمها دچار حافظه تاریخی خیلی محدودی هستیم که شاید به دلیل گرفتاری های فراوان و مشکلاتی که هر دم آید به مبارک بادمان، نمی توانیم خط و ربطی درست از سرگذشت و تاریخ زندگیمان را در عمل به خاطر داشته باشیم. بر همین اساس است که همه گذشته خود را به فراموشی می سپاریم و در رویارویی با نسل جدید بدون توجه به تغییر زمانه و نسلها، همه چیز را مطابق سلیقه و عینک خودمان می پسندیم. بر اساس این خودمحورپنداری موسیقی، لباس، رفتار، گفتار و همه چیز نسل جدید را زیر سئوال برده و از بن و بنیاد او را انکار می کنیم. این قبول که هر چه جلوتر می رویم نسلها راحت تر و به تعبیری وقیح تر می شوند که اقتضای شرایط زندگی و محیط پیرامونی آنها است. اما نمی شود انتظار داشت که یک نوجوان پانزده ساله امروزی همانطور دنیا را ببیند و تفسیر کند که یک مرد 50 ساله می بینید. اینها هر یک دو عینک متفاوت به چشم دارند و هر کدام آن چیزی را بیشتر جذب می کنند که "تجربه زیسته‌ای" درباره اش دارند. در همین رابطه یک اتفاق جالب برا ی خود من افتاد. یکی دو سال پیش سریالی از تلوزیون پخش می شد که در آن "فرامرز قریبیان" و "پوریا پورسرخ" ایفای نقش می کردند. طبق معمول من فیلم و سریال تلوزیونی را خیلی نمی پسندم و به طور اتفاقی در جایی بخشهایی از این فیلم را دیده بودم. در مجلسی یک نفر علاقه مند بود درباره این فیلم اطلاع کسب کند و من و دختر خانم نوجوانی داشتیم نشانی فیلم را می دادیم. من در آمدم که همان فیلمه که "فرامرز قریبیان" در آن بازی می کند و آن دختر خانم نوجوان می گفت آن هنرپیشه که می گویی را نمی شناسم ولی در این فیلم "پوریا پورسرخ" بازی می کند. بعد که به این نتیجه رسیدیم هر دو یک فیلم را می گوییم به یک نتیجه جالب رسیدیم. نتیجه این بود که من هنرپیشه معروف نسل خودم را می شناسم و در این فیلم دیده ام و آن دختر خانم هنرپیشه مورد علاقه نسل خودش به چشمش آمده و در خاطرش مانده است.

بر این اساس است که نمی شود گفت دنیا در یکجا بماند و تکان نخورد که نوستالژی و قابی که ما از دنیای ایده المان در ذهن ساخته ایم به هم نخورد چون ما بیشتر با آن احساس نزدیکی می کنیم. در جای دیگری دوستی ادعا می کرد که "در دنیا فیلمهایی با شکوه تر از "ده فرمان" یا "بن هور" یا "اسپارتاکوس" نیامده است. دوست دیگری در آمد که عزیز دلم شما دیگر بعد از آن تاریخ عصر حجر فیلم ندیده ای و ذائقه و سلیقه ات در حد همان فیلمها مانده است. این فیلمها در جای خودشان ارزشمند هستند اما بعد از آن سالها هم ده ها فیلم با شکوه و ارزشمند تاریخی ساخته شده که نه تنها چیزی از آن فیلمها کم ندارند که خیلی وقتها از آنها جلوتر هم هستند.

بچه های جدید که موسیقی های آنچنانی، و به نظر خیلی ها سبک، می شنوند در حال ساختن نوستالژی و خاطره های خود هستند. کما اینکه شنیدن آنها برای خیلی از هم نسلیهای ما و قدیمی تر ها هیچ گونه احساس و تاثیری به همراه ندارد اما یک نوجوان با شنیدن آنها به وجد می آید. همینطور در مورد بازی ها، لباس، فیلم، رفتار و سرگرمی ها آنها بر اساس اقتضای سن و امکاناتی که در اختیار دارند فکر و عمل می کنند.

انسان اساسا نمی تواند با تناقض زندگی کند و روح کمال گرای انسان همه چیز را کامل و درست می طلبد. بر همین پایه است که برخی از آدمها که مردد بین سنت و مدرنیته اند نمی توانند روی آرامش را به خود ببینند. چرا که از یک سو همه مظاهر مدرن دنیا را می بینند و با آنها دمخور هستند اما از سوی دیگر در برخی سنتها و افکار کهنه می مانند و نمی توانند با آنها و تناقضی که با دنیای جدید دارند کنار بیایند. مثلا اثاث و لوازم منزل، ماشین و موبایل و ... را از آخرین برندها و جدیدترین فناوری ها انتخاب می کنند اما در عرصه اخلاق خانوادگی به عنوان یک مرد دیکتاتور ماب سنتی باقی می مانند.

چنین تناقضی را در کتاب "دختر مهاجر" که اخیرا شنیدن فایل صوتی آن را تمام کرده ام می بینیم. در این کتاب پارکوهی و نصیر نماد دنیای مدرن هستند که می توانند ضمن احترام به سنتها، خود را از آنها رها کنند و زندگی خود را بر مبنای عشق بنا کنند و لعیا و روزبه و خانجی و بدرالزمان و مابقی اهالی خانه که در سنتها غرق هستند نتوانند حتی بر اساس احکام صحیح مذهبی رفتار کرده و تغییر را بپذیرند و خود را با آن همراه کنند.

به همین دلیل است که سواد را در دنیای جدید دیگر توانایی خواندن و نوشتن یا شکل مترقی تر آن یعنی توانایی کار با رایانه و دانستن زبان نمی دانند بلکه سواد در دنیای جدید اینگونه تعبیر می شود: "توانایی دور ریختن افکار کهنه و جایگزین کردن آنها با افکار نو و روزآمد".


برچسب‌ها: سنتمدرنیتهخاطرهتغییر

+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و چهارم دی 1393ساعت 16:30 توسط محسن حاجي زين العابديني

تمامی حقوق مطالب محفوظ است